My lover is a Mafia [part 19]
...واقعا عشق با آدم ها همچین کاری میکرد؟
به هر حال این چیزی نبود که بتونی الان بهش فکر کنی و پاسخی براش پیدا کنی؛ چون چیز های مهم تری برای اهمیت دادن وجود داشتن. مثل اینکه فقط یک ساعت و نیم وقت داشتی تا برای بیرون رفتن با پسری که شش ماهه حس عجیبی نسبت بهش پیدا کردی بیرون بری. پس بدون معطلی بدنت رو برهنه کردی و زیر دوش رفتی...
•گذشت زمان•
×خب فکر کنم این مناسب باشه.
بعد از پوشیدن هزار جور لباس با رنگ های متنوع انتخاب نهاییت لباسی با پارچه گیلاسی رنگ بود که آستین هاش به روی بازو هات میومد و نمایی کامل از گردن و ترقوت میداد؛ که البته با گوشواره های جواهری، کفش های پاشنه بلند مشکی و کت کوتاهی که به روی شونه هات انداختی استایلت کامل شد.
آهسته از پله ها به طبقه پایین رفتی، ساعت رو از روی گوشیت چک کردی... هشت و پنجاه و نخ دقیقه بود. یک دقیقه... فقط یک دقیقه مونده بود. یک دقیقه تا شروع مرحله جدیدی از زندگیت که خودت از بی خبر بودی.
°هیونجین ویو راوی°
نگاهی به ساعت رولکسش انداخت. ساعت نُه بود، درست مثل همیشه سر تایم برای اجرای برنامه هاش حاضر بود. نگاهش به در عمارت بود، منتظر نگاه میکرد و انتظار دیدن تورو میکشید.
برای لحظه ای نگاهشو به چهره خودش توی آینه کوچیک بالاسرش داد و بعد... تو رو دید. نا خودآگاه لبخندی روی لباش نشست، فکرشو میکرد که بخوای همچین لباسی بپوشی اما... تو زیباتر از تصوراتش شده بود؛ اغوا کننده تر از همیشه و خیلی جذاب تر! تو همون اثر هنری ای بودی که اون نمیتونست روش قیمتی بزاره. با هر قدمت که بهش نزدیکتر میشدی واضح تر انحنا های بدنت رو میدید، پوست سفیدت توی تاریکی شب میدرخشید و اون لباس گیلاسی رنگ... تو فوقالعاده بودی، همون چیزی که اون میخواست.
اما این احساسات نباید ادامه پیدا میکردن، اینطوری همه چیز خراب میشد. فقط باید تا سه ساعت آینده خودشو در برابر تو حفظ کنه،گاردشو پایین نیاره و درست مطابق نقشه عمل کنه.
با باز شدن در ماشین افکارش رو از سرش بیرون ریخت و سعی کرد تمرکز کنه.
×خب، کجا قراره بریم؟
همونطور که به روبه رو نگاه میکرد پوزخندی زد و همزمان پاش رو روز گاز گذاشت.
÷ به زودی میفهمی
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #تهیونگ #جانگکوک #جین #جیمین #جیهوپ #نامجون #یونگی #ادیت #سناریو #فیکشن
به هر حال این چیزی نبود که بتونی الان بهش فکر کنی و پاسخی براش پیدا کنی؛ چون چیز های مهم تری برای اهمیت دادن وجود داشتن. مثل اینکه فقط یک ساعت و نیم وقت داشتی تا برای بیرون رفتن با پسری که شش ماهه حس عجیبی نسبت بهش پیدا کردی بیرون بری. پس بدون معطلی بدنت رو برهنه کردی و زیر دوش رفتی...
•گذشت زمان•
×خب فکر کنم این مناسب باشه.
بعد از پوشیدن هزار جور لباس با رنگ های متنوع انتخاب نهاییت لباسی با پارچه گیلاسی رنگ بود که آستین هاش به روی بازو هات میومد و نمایی کامل از گردن و ترقوت میداد؛ که البته با گوشواره های جواهری، کفش های پاشنه بلند مشکی و کت کوتاهی که به روی شونه هات انداختی استایلت کامل شد.
آهسته از پله ها به طبقه پایین رفتی، ساعت رو از روی گوشیت چک کردی... هشت و پنجاه و نخ دقیقه بود. یک دقیقه... فقط یک دقیقه مونده بود. یک دقیقه تا شروع مرحله جدیدی از زندگیت که خودت از بی خبر بودی.
°هیونجین ویو راوی°
نگاهی به ساعت رولکسش انداخت. ساعت نُه بود، درست مثل همیشه سر تایم برای اجرای برنامه هاش حاضر بود. نگاهش به در عمارت بود، منتظر نگاه میکرد و انتظار دیدن تورو میکشید.
برای لحظه ای نگاهشو به چهره خودش توی آینه کوچیک بالاسرش داد و بعد... تو رو دید. نا خودآگاه لبخندی روی لباش نشست، فکرشو میکرد که بخوای همچین لباسی بپوشی اما... تو زیباتر از تصوراتش شده بود؛ اغوا کننده تر از همیشه و خیلی جذاب تر! تو همون اثر هنری ای بودی که اون نمیتونست روش قیمتی بزاره. با هر قدمت که بهش نزدیکتر میشدی واضح تر انحنا های بدنت رو میدید، پوست سفیدت توی تاریکی شب میدرخشید و اون لباس گیلاسی رنگ... تو فوقالعاده بودی، همون چیزی که اون میخواست.
اما این احساسات نباید ادامه پیدا میکردن، اینطوری همه چیز خراب میشد. فقط باید تا سه ساعت آینده خودشو در برابر تو حفظ کنه،گاردشو پایین نیاره و درست مطابق نقشه عمل کنه.
با باز شدن در ماشین افکارش رو از سرش بیرون ریخت و سعی کرد تمرکز کنه.
×خب، کجا قراره بریم؟
همونطور که به روبه رو نگاه میکرد پوزخندی زد و همزمان پاش رو روز گاز گذاشت.
÷ به زودی میفهمی
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #تهیونگ #جانگکوک #جین #جیمین #جیهوپ #نامجون #یونگی #ادیت #سناریو #فیکشن
۱۶.۷k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.